یک و نیم ماه بچه داری
رفتم یه سرچی کردم دیدم هنوزم میشه هتل رزرو کرد و سریع به برنامه اصفهان یزد چیدم و با دو تا از دوستامون هم هماهنگ کردیم و خلاصه راهی شدیم...تنها مشکل این بود که من دقیقا از روز اول مسافرت پریود میشدم تا روز آخرش و همش فکر میکردم چجوری اون همه میخوام پیاده روی کنم نکنه دلم درد بگیره و هزار تا ناشکری دیگه...آقا ما از روز اول دلمون درد گرفت ولی پریود نشدیم تا روز آخر...نگو که حامله هستیم!!!!! بعله....یعنی وقتی این بیبی چک در عرض سه سوت دو تا خط زرشکی روش افتاد باید قیافه منو میدیدین.... هر هر میخندیدم میگفتم امیر حامله ام...اونم میگفت برو بابا پس برای چی میخندی؟ میگفتم به خدا خنده عصبیه حامله ام...تا بالاخره شروع کردم عر عر کردن و افتادم رو مبل و حالا گریه نکن کی گریه کن تا باورش شد...البته در این حد باورش شد که بدو بدو رفت یه بیبی چک دیگه هم خرید و اومد و اونم عین خر سریع دو تا خط افتاد روش.... حالا من گریه امیر خوششششحال میگفت نگران نباش بزرگش میکنیم اصلا من از همین الان بهش علاقه مند شدم...یعنی اوضاعی بودا...منم که سابقه قاطی کردن هورمونی داشتم قبلا هم، یه دفعه خوشحالللل شدم که آره نگهش میداریم خدا کنه دختر باشه...خدا کنه شبیه خودم بشه، فقط کاش مثل دختر دهاتی 14 ساله ها ناخواسته حامله نشده بودم و خودمون تصمیم گرفته بودیم...ولی حتما خیر بوده توش و حتما باید الان بچه دار میشدیم ولی خودمون حواسمون نبوده و به به بچه کانادا به دنیا میاد چقدر خدا بهتر از ما برنامه ریزی میکنه و بعد هم سریع زنگ زدیم به دوستامون گفتیم و یکیشونم سریع یه عروسک خرید و اومد خونمون و همه خوشحال و خندون خلاصه....خلاصه این جو یه دو سه روزی ادامه داشت تا چهارشنبه که جواب آزمایش خون رو هم گرفتم و اسم بچه هم انتخاب شده بود و عصری نشسته بودم سر کلاس فرانسه یه دفعه این صحنه اومد جلو چشمم که بچهه داره زر میزنه من موهام سیخ شده رفته هوا خودم قیافه ام داغون تو کانادا تو خونه محقرمون نشستیم یه دفعه دوستامون زنگ میزنن میگن ما داریم میریم فلان جا شما میاین؟ بعد من میگم نه نمیتونیم بچه داره دندون در میاره و در همون لجظه مثل سگگگ پشیمون شدم از نگه داشتن بچه...انقدر عصبی و روانی شده بودم که پاشده بودم راه افتاده بودم تو خونه هی بچه ها میگفتن چی شده بیا بشین میگفتم شما درس رو ادامه بدین من حالم خوب نیست...بعد هی میگفتم ببین سی سالت شده هنوز اندازه ان دنیا رو نگشتی حالا برای اولین بار داری میری کانادا...همه میشینن آبجو میخورن تو باید آب پرتغال بخوری...بعد اندازه بشکه میشی نمیتونی راه بری بعد باید بزایی بچه رو بعد ممکنه بچه ات خنگ باشه یا زشت باشه یا مریض باشه یا دل دردی باشه اصلا بعد بدون کمک تو کشور غریب بدون پول چی کار میخوای بکنی...اگه الان نری سرکار یک سال دیگه اصلا دیگه هیچی حالیت نیست و هیشکی دیگه استخدامت نمیکنه...با بچه یک ساله بدون کمک چجوری میخوای بری سرکار اصلا...تو که الان زورت میاد یک تیکه مرغ از یخچال دربیاری بزاری ماکروفر بدی این توله سگ بی آزار و بی زبون بخوره یا زورت میاد دستشو بگیری عصرا ببریش پارک دوستاشو ببینه چجوری میخوای بچه بزرگ کنی تو آدم بی مسئولیت خودخواه و تنبلی هستی که نباید یه بچه بدن دستت بگن این مال توئه.....خلاصه بگم که در عرض یکی دو ساعت کاملا روانی شدم و از اون روز اصلا دیگه نمیتونستم غذا بخورم...از فکر اینکه یه نفر تومه که داره بدون این که من راضی باشم بزرگ میشه نزدیک بود منفجر بشم....شنبه هم رفتم سونو و دیدم که قلبشم تشکیل شده و خیلی سالم و سرحال و پررو نشسته اون وسط.... از اون طرف دلمم نمیومد بکشمش.. یه ایمیلی بود چند وقت پیشا هی دست به دست میشد که توش نوشته بود مامان بتهوون میخواسته بچه شو بندازه و بعد ننداخته یارو شده بتهوون...منم حس میکردم دارم ناجی دنیا رو در شکم عزیزم حمل میکنم...الان اگه بندازمش دیگه دنیا نابود میشه...همه هم که ماشالله سریع خاله خانباجی میشن و میگن بچه رو بندازی برکت از زندگیت میره و خدا قهرش میگیره میزنه دهنتو سرویس میکنه دیگه روز خوش تو زندگی نمیبینی و بچه وقتی بیاد مهر و محبت با خودش میاره...خوب بابا اگه نیوورد چی؟ پسش که نمیگیرن دیگه! اون موقع تو میخوای بیای بزرگش کنی؟
خلاصه واقعا تو وضعیت بدی گیر کرده بودم هر روز میشستم یک ساعت زار میزدم در حد هق هق...آخه بچه نخواستن با بچه کشتن خیلی فرق داره...نگو بچه خوشگل و باهوش و حرف گوش کنم خودش مرده حیوونی تو دلم...یعنی شنبه قلبش تشکیل شد یکشنبه مرد..پنجشنبه من فهمیدم...خیلی دلم براش سوخت...کلا 5 هفته و 6 روز عمر کرد البته تا دو هفته همینجوری مرده تو دلم جا خوش کرده بود و دکترم هی بهم آنتی بیوتیک میداد میگفت خودش میفته...تا هفته پیش که بالاخره تشریف اوردن...امروز هم آخرین آنتی بیوتیکم رو خوردم و کلا پرونده اش بسته شد....فقط این وسط یه عروسک اضافه شد به خونمون که دوستمونم که خریده بودش گفت نگهش دارین بدین به بچه بعدیتون بگین این مال داداش خدا بیامرزه ات بوده
الان که بهش فکر میکنم واقعا کف میکنم از اینکه چجوری خوشحال بودم واقعا چی پیش خودم فکر میکردم...امیر که دیگه داغونه میگه تو هورمونات تاثیر گذاشته بودن روت من چم بود؟ احساس میکرد یک مرد غارنشینه و دوست داشت بره شکار برای منو بچه غذا بیاره...بعدش چقدر خوب شد که پشیمون شدیم وگرنه چقدر غصه میخوردیم بچهه میمرد....
الان واقعا احساس سبکی میکنم حس پرواز دارم فکر میکنم هر کاری بخوام میتونم تو زندگیم بکنم....فعلا که برنامه ریختم تا رسیدیم و کارت اقامتمون اومد سریع یه ویزای آمریکا بگیریم و یه سفر جاده ای دو ماهه از شرق تا غرب آمریکا بریم...خرجش از دوماه بچه داری کمتر میشه مطمئنا...
ولی پا قدم بچه ام خوب بود تا اومد خونمونم واسش مشتری پیدا شد امروز قرار قولنامه داریم...وسایل رو هم هنوز هیچ کاری براشون نکردم ولی عکس کتابها و دی وی دی ها رو اینجا هم میزارم چون چند نفر خواسته بودن...فکر کنم دیگه تا آخر هفته مجبورم شروع کنم کارا رو...فعلا که هی دارم از سبکیم لذت میبرم