یک و نیم ماه بچه داری

حدودای یک ماه پیش که دو سه روز تعطیلی بود رئیسمون برای اولین بار در عمرش خیلی اصرار داشت که ما چهارشنبه رو اون وسط مرخصی بگیریم بریم مسافرت...نه که این خارجیها هم رفته بودن واسه کریسمس کشورشون، اینام میخواستن مثلا تمام مرخصی هایی که ما میخواستیم بگیریم و بهمون نمیدادن رو تو همین چند روز از دلمون دربیارن...

رفتم یه سرچی کردم دیدم هنوزم میشه هتل رزرو کرد و سریع به برنامه اصفهان یزد چیدم و با دو تا از دوستامون هم هماهنگ کردیم و خلاصه راهی شدیم...تنها مشکل این بود که من دقیقا از روز اول مسافرت پریود میشدم تا روز آخرش و همش فکر میکردم چجوری اون همه میخوام پیاده روی کنم نکنه دلم درد بگیره و هزار تا ناشکری دیگه...آقا ما از روز اول دلمون درد گرفت ولی پریود نشدیم تا روز آخر...نگو که حامله هستیم!!!!! بعله....یعنی وقتی این بیبی چک در عرض سه سوت دو تا خط زرشکی روش افتاد باید قیافه منو میدیدین.... هر هر میخندیدم میگفتم امیر حامله ام...اونم میگفت برو بابا پس برای چی میخندی؟ میگفتم به خدا خنده عصبیه حامله ام...تا بالاخره شروع کردم عر عر کردن و افتادم رو مبل و حالا گریه نکن کی گریه کن تا باورش شد...البته در این حد باورش شد که بدو بدو رفت یه بیبی چک دیگه هم خرید و اومد و اونم عین خر سریع دو تا خط افتاد روش.... حالا من گریه امیر خوششششحال میگفت نگران نباش بزرگش میکنیم اصلا من از همین الان بهش علاقه مند شدم...یعنی اوضاعی بودا...منم که سابقه قاطی کردن هورمونی داشتم قبلا هم، یه دفعه خوشحالللل شدم که آره نگهش میداریم خدا کنه دختر باشه...خدا کنه شبیه خودم بشه، فقط کاش مثل دختر دهاتی 14 ساله ها ناخواسته حامله نشده بودم و خودمون تصمیم گرفته بودیم...ولی حتما خیر بوده توش و حتما باید الان بچه دار میشدیم ولی خودمون حواسمون نبوده و به به بچه کانادا به دنیا میاد چقدر خدا بهتر از ما برنامه ریزی میکنه و بعد هم سریع زنگ زدیم به دوستامون گفتیم و یکیشونم سریع یه عروسک خرید و اومد خونمون و همه خوشحال و خندون خلاصه....خلاصه این جو یه دو سه روزی ادامه داشت تا چهارشنبه که جواب آزمایش خون رو هم گرفتم و اسم بچه هم انتخاب شده بود و عصری نشسته بودم سر کلاس فرانسه یه دفعه این صحنه اومد جلو چشمم که بچهه داره زر میزنه من موهام سیخ شده رفته هوا خودم قیافه ام داغون تو کانادا تو خونه محقرمون نشستیم یه دفعه دوستامون زنگ میزنن میگن ما داریم میریم فلان جا شما میاین؟ بعد من میگم نه نمیتونیم بچه داره دندون در میاره و در همون لجظه مثل سگگگ پشیمون شدم از نگه داشتن بچه...انقدر عصبی و روانی شده بودم که پاشده بودم راه افتاده بودم تو خونه هی بچه ها میگفتن چی شده بیا بشین میگفتم شما درس رو ادامه بدین من حالم خوب نیست...بعد هی میگفتم ببین سی سالت شده هنوز اندازه ان دنیا رو نگشتی حالا برای اولین بار داری میری کانادا...همه میشینن آبجو میخورن تو باید آب پرتغال بخوری...بعد اندازه بشکه میشی نمیتونی راه بری بعد باید بزایی بچه رو بعد ممکنه بچه ات خنگ باشه یا زشت باشه یا مریض باشه یا دل دردی باشه اصلا بعد بدون کمک تو کشور غریب بدون پول چی کار میخوای بکنی...اگه الان نری سرکار یک سال دیگه اصلا دیگه هیچی حالیت نیست و هیشکی دیگه استخدامت نمیکنه...با بچه یک ساله بدون کمک چجوری میخوای بری سرکار اصلا...تو که الان زورت میاد یک تیکه مرغ از یخچال دربیاری بزاری ماکروفر بدی این توله سگ بی آزار و بی زبون بخوره یا زورت میاد دستشو بگیری عصرا ببریش پارک دوستاشو ببینه چجوری میخوای بچه بزرگ کنی تو آدم بی مسئولیت خودخواه و تنبلی هستی که نباید یه بچه بدن دستت بگن این مال توئه.....خلاصه بگم که در عرض یکی دو ساعت کاملا روانی شدم و از اون روز اصلا دیگه نمیتونستم غذا بخورم...از فکر اینکه یه نفر تومه که داره بدون این که من راضی باشم بزرگ میشه نزدیک بود منفجر بشم....شنبه هم رفتم سونو و دیدم که قلبشم تشکیل شده و خیلی سالم و سرحال و پررو نشسته اون وسط.... از اون طرف دلمم نمیومد بکشمش.. یه ایمیلی بود چند وقت پیشا هی دست به دست میشد که توش نوشته بود مامان بتهوون میخواسته بچه شو بندازه و بعد ننداخته یارو شده بتهوون...منم حس میکردم دارم ناجی دنیا رو در شکم عزیزم حمل میکنم...الان اگه بندازمش دیگه دنیا نابود میشه...همه هم که ماشالله سریع خاله خانباجی میشن و میگن بچه رو بندازی برکت از زندگیت میره و خدا قهرش میگیره میزنه دهنتو سرویس میکنه دیگه روز خوش تو زندگی نمیبینی و بچه وقتی بیاد مهر و محبت با خودش میاره...خوب بابا اگه نیوورد چی؟ پسش که نمیگیرن دیگه! اون موقع تو میخوای بیای بزرگش کنی؟

خلاصه واقعا تو وضعیت بدی گیر کرده بودم هر روز میشستم یک ساعت زار میزدم در حد هق هق...آخه بچه نخواستن با بچه کشتن خیلی فرق داره...نگو بچه خوشگل و باهوش و حرف گوش کنم خودش مرده حیوونی تو دلم...یعنی شنبه قلبش تشکیل شد یکشنبه مرد..پنجشنبه من فهمیدم...خیلی دلم براش سوخت...کلا 5 هفته و 6 روز عمر کرد البته تا دو هفته همینجوری مرده تو دلم جا خوش کرده بود و دکترم هی بهم آنتی بیوتیک میداد میگفت خودش میفته...تا هفته پیش که بالاخره تشریف اوردن...امروز هم آخرین آنتی بیوتیکم رو خوردم و کلا پرونده اش بسته شد....فقط این وسط یه عروسک اضافه شد به خونمون که دوستمونم که خریده بودش گفت نگهش دارین بدین به بچه بعدیتون بگین این مال داداش خدا بیامرزه ات بوده

الان که بهش فکر میکنم واقعا کف میکنم از اینکه چجوری خوشحال بودم واقعا چی پیش خودم فکر میکردم...امیر که دیگه داغونه میگه تو هورمونات تاثیر گذاشته بودن روت من چم بود؟ احساس میکرد یک مرد غارنشینه و دوست داشت بره شکار برای منو بچه غذا بیاره...بعدش چقدر خوب شد که پشیمون شدیم وگرنه چقدر غصه میخوردیم بچهه میمرد....

الان واقعا احساس سبکی میکنم حس پرواز دارم فکر میکنم هر کاری بخوام میتونم تو زندگیم بکنم....فعلا که برنامه ریختم تا رسیدیم و کارت اقامتمون اومد سریع یه ویزای آمریکا بگیریم و یه سفر جاده ای دو ماهه از شرق تا غرب آمریکا بریم...خرجش از دوماه بچه داری کمتر میشه مطمئنا...

ولی پا قدم بچه ام خوب بود تا اومد خونمونم واسش مشتری پیدا شد امروز قرار قولنامه داریم...وسایل رو هم هنوز هیچ کاری براشون نکردم ولی عکس کتابها و دی وی دی ها رو اینجا هم میزارم چون چند نفر خواسته بودن...فکر کنم دیگه تا آخر هفته مجبورم شروع کنم کارا رو...فعلا که هی دارم از سبکیم لذت میبرم


یک دو سه امتحان میکنیم

بالاخره ویزای کانادامون رسید. آخرین مطلبی که توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم راجع به مصاحبه همین کانادا بود و از اون موقع تا حالا تو سه سال 4و5 بار بیشتر ننوشتم. البته هی تو مغزم یه چیزایی میام اینجا مینویسم ولی شما خبر نمیشین...البته اگر هنوز شمایی مونده باشه...
بلیط واسه فروردین گرفتم...قبلش باید خونمون رو بفروشیم با وسایلش...البته هنوز هیچ کاری نکردم...تنها فرقی که کرده زندگیم اینه که سعی میکنم از وسایلم استفاده کنم هی... کابینت ها رو باز میکنم و نگاه میکنم ببینم از چی میتونم استفاده کنم...مثلا هی ژله درست میکنم یا ویتامین میخورم...کرم میزنم به دست و پام...روی همه چی پنیر پارمزان میریزم...یا هی میرم رو مبلهایی که کمتر روشون نشستم میشینم...ملافه تختمون رو زود زود عوض میکنم...لباسهای عجیب غریبم رو هی تو خونه میپوشم و جولون میدم...چون میدونم بعدا لجم درمیاد از همه چیزهای نخورده و کارهای نکرده... انگار که دارم میمیرم مثلا....به دوستام هی محبت میکنم...هی میرم این ور و اون ور قدم میزنم...همش از پیتزایی دم خونمون پیتزا میگیرم...در واقع استراتژی اینه که حسرتی باقی نمونه...شور همه چیو دربیارم و با خیال راحت برم....
تو اداره به کسی نگفتم...فقط یکی از دوستام هست که اونم کارش با من درست شده و بلیط هم با هم گرفتیم که 4 تایی بریم... هی روزا میریم تو پله ها میشینیم با هم دیگه دی دریمینگ میکنیم و هی ذوق میکنیم...بعد خداحافظی میکنیم و برمیگردیم به زندگی رقت بارمون...یه جورایی مثل اعتیاد شده واسمون...بعضی وقتها که دارم میرم بالا دنبالش یه دفعه تو پله ها میخوریم به هم و میفهمم اونم داشته میومده دنبال من....
یادتونه میخواستم رئیسمونو بزنم...طبق بررسی های جدیدم فهمیدم که نمیشه این کارو کرد...چون باید ازشون ریکامندیشن بگیرم و بگم تو لینکداین ازم تعریف کنن...فعلا که هیچی بهشون نگفتم...منتظرم برای یه کاری تصمیم بگیرن و کار رو عقب بندازن بعد بگم چون اگه الان بگم میخوان تا قبل از عید که من برم دهنمو سرویس کنن و همه کارایی که میتونن رو بندازن گردنم...احتمالا اوایل بهمن بهشون بگم...ولی سکته میکنن مطمئنم....
چند وقت پیشا مامانم اینا دیگه برای همیشه جمع کردن رفتن آمریکا...برای همین تجربه کامل فروش وسایل زندگی رو دارم...یعنی جوری من استعدادهام شکوفا شد تو این کار که هم توی سایت فروش وسایل دست دوم فروشنده برتر ماه شدم هم ماجرای مبلهامون رو تو روزنامه شرق نوشتن...آخه یه سریشونو فروختم به یکی از نویسنده های شرق...تازه اونایی که رو دستمون موند رو هم بخشیدم به یه خیریه مربوط به افغانها که حداقل سود اخروی ببرن مامانمینا...البته استرس فروشندگی خیلی زیاده چون تا پول به دستت نرسه همه چی رو هواست و تا آخرین لحظه باید رو مغز یارو کار کنی ولی حیف این استعداد که این همه ساله نشسته پشت میز و از دولت حقوق گرفته...حالا از الان انقدر هیجان دارم برای فروش وسایل خودمون که اگه امیر میزاشت میخواستم شروع کنم به فروختن و خونه رو کلا تا آخر دی خالی کنم...فقط یه تخت بمونه و یه تلویزیون...واقعا هم اگه دقت کنین با همین دو تا میشه زندگی رو راه انداخت...حتی اون دو تا هم خودشون کم فانتزی نیستن ولی خوب آدم جای خواب راحتی داشته باشه تو احساس خوشبختیش بی تاثیر نیست....البته یخچال هم مهمه ولی خوب الان هوا خنکه و مشکلی ایجاد نمیشه
فعلا برنامه ام اینه که دو هفته دیگه یه شوی کتاب و دی وی دی بزارم که یه خورده سبک بشیم...برای بقیه چیزا هم از اول بهمن شروع میکنم...خونمون رو هم سپردیم چند تا بنگاه ولی با اینکه شیش هفت نفر اومدن دیدن ولی دیگه پشت سرشونم نگاه نکردن...یه خورده بابت اون میترسم فقط...دو سه تا کار دیگه هم مونده یکی دیدن قشم و هرمز و یکی هم اگه بشه یزد...
هفته دیگه 11همین سالگردمونه...برای اینکه انشالله این سال هم سرشار از تفاهم باشه یه برنامه ریختم که بریم صبحونه بخوریم با اینکه خودم از صبحونه زیاد خوشم نمیاد ولی امیر خیلی دوست داره...از اون طرف هم یه جایی صبحونه رزرو کردم که امیر خیلی بدش میاد ولی من خیلی دوست دارم...برج میلاد...من واقعا دلیل این همه تنفر امیر رو از قالیباف و همه پروژه هاش نمیفهمم... اینجوری هم خیلی نمادین تفاهم در زندگی مشترک رو ارج مینهیم هم اینکه حالا که داریم میریم و ایشالله هیچ وقت بر هم نمیگردیم، برج میلاد رو دیده باشیم...فقط خدا کنه هوا زیاد آلوده نباشه...

به به ماه رمضونم هست اینجوری باشه به خدا!!! نمیدونم گفتم که محل کارم عوض شده یا نه...اومدم نزدیک محل کار امیر...وقت ناهار که میشه وسایلمو جمع میکنم پا میشم در عرض سی ثانیه میرسم اونجا...مقنعه و مانتومو در میارم...حتی دیده شده جورابمم در اوردم پاهامو جمع کردم رو صندلی...بعد هم میشینم راحت ناهارمو میخورم با نوشابه خنک...بعدش یه کمی دراز میکشم رو مبل یه بستنی چیزی میخورم...یه جاسوسم گذاشتم اینجا که تا سراغمو میگیرن بهم زنگ میزنه سی ثانیه بعد سر کارم...اصلا انگار کلا مرخصی گرفتم...یه همچین حالی دارم...اینجا هم آبدارخونه اش یه در به حیاط پشتی داره که اتاق ما هم به اون حیاط پنجره داره...دختره رو میفرستم میره چایی میریزه میاد میزنه به پنجره...من چایی ها رو میگیرم میزارم رو میز تا اون بیاد...کلا خوش میگذره...راضیم...البته بعضی روزا میرم اداره قبلی که اونجا هم چایی سازم رو بردم ولی خوب غذام رو مجبورم سرد بخورم...خیلی هم مشکلی نیست...ایشالله تا بخواد قراردادم تموم بشه و دوباره گزینش بشم رفتم کانادا یه بیلاخم حواله شون کردم...جدیدا چتریهامم میریزم بیرون تا جونشون دربیاد...دبیرستان که بودیم دوستم کار گرین کارتشون درست شده بود...قرار بود روز آخر بره بزنه تو گوش معلم دینی مون و ناظممون و اینا...آشغال سر قولش نموند...هفت سال با هم پشت یه میز میشستیم ...یه لیست ترور نوشته بودیم قرار بود دیپلم که گرفتیم بیایم یه سری آدم رو باهم بکشیم...که اونم انجام نشد متاسفانه...این همون دوستم بود که باهم میرفتیم دزدی از بقالی سر کوچه مدرسه...تو وبلاگ قبلی ماچراشو نوشته بودم...ولی دیگه خلافمون از دله دزدی بالاتر نرفت متاسفانه...حالا تو فکرم که این ماموریت رو تنهایی قبل از کانادا رفتن انجام بدم...خیلی روزا میشینم فکر میکنم که روز آخر به مدیرمون چی بگم...مثلا بزنم پشت شونه اش بگم خودمونیما ریدی به پروژه ملی رفت...یا دماغشو با دست راست بگیرم با دست چپ هی قایم بزنم تو گوشش...آخرشم یه لگد بزنم تو شکم گنده اش عقب عقب بره بیفته تو صندلی چرخدارش بعد هم دومب بخوره تو دیوار سرش رو گردنش بلرزه مثل ژله...نمیدونم چی شد که من انقدر عقده ای شدم...

همیشه در مراجعه هستند

این پروژه ای که توش کار میکردم رو میخوان قبل از ان تخابات ایفتیتاح کنن...حیف که نمیشه وارد جزئیات بشم وگرنه کلی میخندیدیم...همینقدر بگم که کارایی که قراره بکنه رو نمیکنه متاسفانه...البته خوشبختانه کارهایی که نباید بکنه رو هم نمیکنه...یعنی کلا کار نمیکنه...وقتی وضعیت اینجا رو میبینم به خدا میترسم تو خیابون از روی پل عابر پیاده رد بشم...همش فکر میکنم وقتی ما که مهمترین پروژه فیلان کشور بودیم و همش تو اخبار پزمون رو میدن یه همچین گهی رو داریم تحویل میدیم کی ضمانت کرده که الان این پل غش نکنه وسط اتوبان؟؟؟ نه واقعا کی؟؟؟حالا اوردنمون توی یه اداره دیگه که در محیط رئال کارمندا با برنامه کار کنن تا بعدش هفته دیگه ربانش رو پاره کنن...

من که کلا از ارباب رجوع خوشم میاد...یعنی عاشق اینم که بشینم پشت یه باجه و مردم بهم مراجعه کنن و من مشکلات همشون رو حل کنم...البته شایدم چرت میگما...من کلا شناخت خوبی از خودم و علایقم ندارم ولی الان یه احساس خوبی دارم...بیکارم و دارم وبلاگ مینویسم و کتاب میخونم...کارم اینه که آخر روز گزارش ایرادهای سیستم رو تیک بزنم و تایید کنم..خیلی هم مهم....مردم هم هی رنگ و وارنگ از جلو شیشه این اتاق که نشستم رد میشن و همدیگه رو نگاه میکنیم...صدای هم هم حرف زدن و پرینتر سوزنی هم میاد... حالا اینا به کنار...از کل تهران اینا باید یه اداره رو واسه آزمایش سیستمشون انتخاب میکردن که سر کوچه دفتر امیراینا باشه...حیف که البته طبقه همکف نشستیم و نمیشه بالکنشون رو ببینم ولی میدونم که بالکن به یه جای این اداره دید داره...میخواستیم یه طناب بکشیم بین پنجره ها و یه سبد هم ببندیم بهش واسه حمل و نقل... حالا فعلا علی‌الحساب میخوام بعد از ناهار برم اونجا یه کم امیرو بوس کنم و یه چایی بخورم و بیام...

بفرمایید مارکو پلو

سلاملکم ... مثلا قرار بود هی زود زود بیام بنویسما...اهم اهم...

اول در مورد انتخابات بگم که من چند سالی بود که طرفدار شماره یک قالی باف بودم...دورادور رابطه عاشقانه یک طرفه ای باهاش داشتم که همیشه لج امیر رو در میوورد...از هر خیابونی که رد میشدم تا میدیدم یه گل قشنگ کاشتن یا یه پلی اتوبانی چیزی اضافه شده بلند بلند ازش تشکر میکردم...هر چی امیر میگفت این سپاهیه عوضیه صدام رو مینداختم رو سرم که خوب باشه...اصلا این آدم سپاهیه کثافت آشغال ولی داره به این مردم خدمت میکنه...کاش همه مثل این بد بودن...تو این سی سال خدمتی که این به مردم کرد رو هیچ کس نکرد...مگه یادت رفته قبلا اگه کسی تو کوچه خفتت میکرد باید زنگ میزدی 118 شماره کلانتری محل رو میگرفتی؟؟؟ همین تونل رسالت چند سال بود همینجوری مونده بود تا این اومد درستش کرد و باعث شد من روزا ده دقیقه ای برسم سر کار؟؟؟بدکاری کرد برج میلاد درست کرد به اون تیزی و درازی؟؟؟ اوتوبانه صدر رو نمیبینی آدم یاد تهران 1500 میفته؟؟چشماشو نمیبینی سبزه؟؟؟؟ نمیبینی خلبانه؟؟؟ بعضی وقتها با امیرکبیر و فراهانی و اینا هم مقایسه اش میکردم حتی...یعنی نادانی رو به درجه اعلی رسونده بودم یک تنه... تا اینکه چند روز پیش پته اش رو ریختن رو آب...واقعا لحظه سختیه که قهرمان زندگیت جلو چشمت سقوط کنه...ولی شد دیگه...پرده بر افتاد...

الانم تصمیمم اینه که rai بدم...به هاشمی هم  rai میدم...به قول لنگدراز سه چهار سالی هست که چیز بدی ازش ندیدیم...چی کار کنیم دیگه...اینم کاریه که از دست ما برمیاد...من که جرات تو خیابون رفتن ندارم که بعدش هم رایم رو پس بگیرم....برای همین میدم بره دیگه...میسپرمش به خدا....البته ته دلم هنوز میسوزه واسه قهرمانی که از اون چوبزن ساخته بودم....مرتیکه بی لیاقت...ولی خدایی خیلیه ها ...جوری تبلیغ کنی واسه خودت که مشتری صد در صدت رو از دست بدی...

مطلب دیگه ای که میخواستم حضورتون عرض کنم این بود که پارسال تولدم صاحب یک تبلت بسیار زیبا گشتم ولی به غیر از خوندن گودر و رفتن به کتاب چهره استفاده دیگه ای ازش نمیکردم...البته کتاب هم توش میخوندم...ولی جدیدا معتاد شدم به اینستاگرام بدجوری...هی راه میرم عکس میگیرم...حتی بعضی وقتها برنامه ریزی میکنم یه جا بریم که عکس بگیرم بزارم تو اینستاگرام....نه برای اینکه بهمون خوش بگذره ها برای اینکه پتانسیل عکسش بالاست...موقع رانندگی این تبلت رو میگیرم جلو چشمم از ماشین جلویی عکس میگیرم...بعد که عکس رو میبینم متوجه میشم که وسط اتوبان ناخودآگاهم فهمیده که من بیشعور و بی فرهنگم خودش زده رو ترمز...اینه که فاصله ام با ماشین جلویی زیاد شده....خیلی شبیه وبلاگ نوشتنه تازه زحمت تایپ هم نداره...منتهای مراتب بدیش اینه که هنوز جا نیفتادم و فالوئر زیاد ندارم...هی عکس میزارم امیر لایک میکنه...البته کم کم دارن زیاد میشنا...اولش عکسهام رو پرایوت کرده بودم که دیدم این راهش نیست باید فعلا دام بچینم یه سری آدم رو که گیر انداختم بعد پرایوت میکنم راحت و بی دردسر...

از اونجا که این وبلاگم هم به سلامتی لو رفته شاید بعضی وقتها عکسهام رو اینجا هم بزارم... من و شما نداریم که...

دیگه اینکه امسال رو سال مسافرت نام گذاری یا نام گزاری کردم....هر چند که هنوز خودم تا شابدولعظیم هم قسمت نشده که برم ولی برای امیر بد نشده...یه ماموریت بهش خورده بود که همه شهرهای ایران رو رفت دید...هی از یزد شیرینی میوورد از تبریز آجیل از زاهدان چایی از شمال کلوچه... من هم اینجا تو این شهر بزرگ تنها بودم...چند شب در میون میومد یه سری بهم میزد و میرفت باز...صبحها ساعت 7 بیدار میشدم این توله سگ رو میبردم بیرون شاش کنه شب ساعت 9 میرسیدم خونه باز میبردمش بیرون برای راند دوم...بعد میومدم میتمرگیدم تو تخت...بعضی روزها هم که زودتر میرسیدم آشپزی که درش تخته بود یه کمی تلویزیون نگاه میکردم بعد هی به این توله سگه میگفتم امیر کو؟ اونم میرفت جلو در خونه با چشمای غمگین زل میزد به در...بعد من میگرفتم میچلوندمش و قربون صدقه اش میرفتم باز ده دقیقه بعد همین برنامه...که الان میخوام از همین طریق ازش تشکر کنم بابت همراهیش در اون مدت

ماموریت که تموم شد یکی معرفیش کرد به سفارت فرانسه واسه یه بورسیه که ده روز بره یه شهری یه کاری انجام بده...بعله...منم که پشم....ده روز هم دقیقا میفته این ور اون ور تولد من...آرزوی منم اگه گفتین چیه؟بعله اینکه برم فرانسه!!! اسم امسال چی بود؟؟ اوهوم سال مسافرت...ولی خوب مثل اینکه دقیق دعا نکردم...اولش که رفت مصاحبه و اینا قرار شد نگه زنمم میخوام ببرم که یهو پشیمون نشن حالا الان که میگه میگن نه نمیشه به زن و شوهر ویزا نمیدن یه وقع خودت هم نمیتونی بری...هر چی میگیم که ببخشید مگه شما سفارت نیستین خودتون؟ میگن چرا ولی قسمت ویزا فرق داره ما کاره ای نیستیم...حالا یه تلاشهایی دارم میکنم...یکی از این تلاشها اینه که روزای زوج زنگ میزنم به آژانس مسافرتی دم اداره رزرو دو تا بلیط به پاریس رو تمدید میکنم...الان دو هفته است که هنوز امیدوارانه دارم کارم رو ادامه میدم...ببینیم چی میشه...گفتم یه نفر هم برام دعوتنامه بفرسته که اگه شد و به منم جداگونه ویزا دادن برم تولد سی و یک سالگیم رو کنار رود سن جشن بگیرم...اگرم که نشد که رو همین مبلی که الان نشستم میشینم و تلفن امیر رو هم جواب نمیدم و انقدر گریه میکنم که جونم دربیاد...اینم از این...

از طرف دیگه کار کانادامونم بالاخره رو روال افتاد و بعد از دو سال که از مصاحبه مون میگذره فعلا گفتن یه سری مدارک رو دوباره بفرستیم براشون که ایشالله تا چند ماه دیگه مدیکال هم برسه و یه وقت دیدین تا سه نشه بازی نشه این دفعه دیگه جوری برم مسافرت که دیگه برنگردم ایشالله...این دفعه دیگه حداقل خیالم راحته که نفر اصلی خودمم و نمیشه که بگن فعلا شوهرت بیاد تا ببینیم چی میشه...

طرز آب کردن یخ

الان در حالی که دلم پر از کبابه اومدم  اینجا و این سگ پدر سگ که از صبح تنها بوده و الان هی میره ده ثانیه یک بار عروسکش رو میاره که من به زور از دهنش بکشم بیرون و پرت کنم یه جایی که بلکه بیشتر از ده ثانیه طول بکشه برگشتنش به تنها چیزی که میتونم فکر کنم طرز تهیه کباب ماهیتابه است....من خیلی رو این موضوع کار کردم...یادمه یه بار قدیما خورش قیمه رو اینجا نوشتم که خیلی مورد استقبال قرار گرفت...پیش خودم گفتم تا زبونم باز شه فعلا یه خورده دستور آشپزی بنویسم اینجا....یه نکته مهم کباب ماهیتابه اینه که پیازش رو که رنده میکنین آبش رو بگیرین حتما وگرنه مزه کباب ماهیتابه های مامانتون رو میگیره که گرچه میدونم که خیلی دوستش دارین ولی کبابش خدایی خوشمزه نبوده...من از یه رنده ای استفاده میکنم که پیاز رو ریز میکنه ولی آبش رو درنمیاره...ولی خوب میشه از همین رنده معمولی ها هم استفاده کرد بعد پیاز رو چلوند و آبش رو یا دور بریزین یا بزارین برای یه غذایی که آب پیاز میخواد مثل کباب فیله...یا اگه اصرار داشتین که آبش رو دور نریزین میشه به کل مایه یک کمی پودر سوخاری اضافه کنین که آب پیاز رو جذب کنه و انگار نه انگار بشه...بعد نکته مهم بعدی اینه که گوشت یک ساعتی با پیاز معاشرت کنه که البته میتونین خیلی هم سخت نگیرین مثلا من خودم اکثرا وقت نمیکنم بشینم اینا معاشرت کنن و با هم کنار بیان...بعد بهش نمک (برای هر صد گرم به اندازه یک پیمونه برنج) فلفل، کاری، پودر پاپریکا، تخم گشنیز، زرچوبه و یه سبزی معطر مثل آویشن یا جعفری خورد شده و یک قاشق رب اضافه کنین و حسابی بهم دیگه فشارشون بدین ...از اون طرف هم که برنج دودی رو گذاشتین رو گاز و یه بوی کدبانوگری حسابی خونه رو پر کرده...یه ماهیتابه میزارین روغن میریزین توش .ترجیحا روغن کنجد که خودش لامصب مثل بقیه روغنا نیست که به چیزی کاری نداشته باشه و فقط کار خودشو بکنه، مزه غذا رو هم واستون یه لول به آسمون نزدیکتر میکنه، مخلوط رو به شکل گوله برف در میارین و بعد کف دستتون بهش شکل میدین...من خودم گرد درست میکنم ...مامانم دراز...خلاصه میچینین کنار هم تو ماهیتابه و زیرش رو روشن میکنین با شعله زیاد...یک طرفش که حسابی برشته شد برمیگردونین و گوجه ها رو نصف میکنین و لای گوشتا جا میدینش و بعد یه لیوان آب جوش که توش یک قاشق رب و یک قاشق آبلیمو حل شده رو بعد از اینکه مطمئن شدین که اون طرف گوشتا هم برشته شده میدین روش و درش رو میزارین تا باز نکته هایی که باقی مونده رو با هم دیگه حل و فصل کنن و شعله رو هم کم میکنین....دیگه تا آب اینا تموم بشه برنج هم که بوش تا الان دیونه تون کرده پخته و می تونین با افتخار قابلمه و ماهیتابه عزیز رو بکوبین وسط میز و به همه نشون بدین که اینجا رئیس کیه...بعله

این سگه هم بهش محل ندادم قهر کرده رفته جلو در خونه خوابیده...امیر میگه زنگوله پای تابوتمون شده...حیوونی بچه هیشکی حوصله نداره باهاش بازی کنه...اینم مگه چی میخواد از دنیا...حاضره یک ساعت سر پا وایسه که ما در حالی که خوابیدیم رو مبل نازش کنیم

فکر کنم زبونم داره باز میشه کم کم....مثل این وبلاگهای مامانا احتمالا منم از این به بعد از این دخترمون بیشتر مینویسم...بچم خیلی ضعیفه ...تقریبا هر شنبه مریض میشه...چون ما پنجشنبه جمعه ها بهش بیشتر میرسیم و نقش خاله خرسه رو براش بازی میکنیم...هر دفعه که میریم میوه و سبزی میخریم فرداش این اسهال شده...چند وقت پیش که معلوم نیست چی کارش کرده بودیم که خون میرید بدبخت....حالا اون بالا بهتون طرز تهیه کباب رو گفتم دهنتون رو آب انداختم ...گفتم اینم تعریف کنم که حالتون بهم بخوره بی حساب بشیم...هیچی دیگه من صبح داشتم میرفتم سر کار امیر اوردش بیرون که کارشو بکنه دیدیم خون میاد ازشا ولی یهو دیدیم ضبط ماشین رو هم دزد برده حواسمون پرت شد...بعدش امیر اومده بوده بالا و یک ساعت بعد دیده بوده بچم زیر مبله و رو خون خودش خوابیده...هر چی گفته بیا بیرون بهت جایزه بدم بریم ددر و این حرفا که اگه حالش خوب بود پریده بود رو سرش ولی از جاش جم نخورده بود ...بعد که به زور کشیدتش بیرون سرش بیحال افتاده یه ور....الهی من بمیرش براش...خلاصه بردتش بیمارستان و یه قرص دادن خوب شد...یه قرص هم که نه...یک پنجم قرص...داروخانه ای احمق خلاقیت زده بود به امیر گفته بود قرص رو حل کنین تو 5 سی سی آب بعد یک سی سی بهش بدین...امیرم خداییش خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود...ولی فکر کنین قرص سگ که خدا رو شکر تو ایران نیست اصلا...قرص انسانی رو که مزه ان میده با آب قاطی کنی بدی به سگ بدبخت....دفعه اول که تند تند زبونش رو تکون میداد و جلو دهنش یه عالمه کف نارنجی درست شده بود آخه قرصه نارنجی بود بعد سرش رو تند تکون میداد کفا میریخت به در و دیوار خونمون .... امیر به من گفته بود سرش رو بگیرم که نتونه تکون بده و خودش تند تند با دستمال کفها رو پاک میکرد ولی من خنده ام میگرفت ولش میکردم اونم تند تند کف میپاشید به سر و کله مون  و امیر سرم داد میزد و من بدتر از خنده ولو میشدم رو زمین...آخه بهم میگفت مثل اینه که یه بمب دادن دستت گفتن مواظب باش بعد تو میگی هر هر هر بمب رو ول میکنی رو زمین...وای خدا اینو که با عصبانیت گفت من دیگه کلا غش کردم رو زمین...بعدش مامانم یادمون داد که دهنش رو باز کنیم و قرص رو بزاریم ته دهنش بعد با سرنگ آب بریزیم تو حلقش که فکر کنم بچه دارا این کار رو بلدن...خلاصه مشکل حل شد...همین دیگه من رو ول کنین تا صبح از بچه ام واستون حرف میزنم...فعلا برم به آب پرتغال لیمو شیرین درست کنم بدم دست این شوهرمون وگرنه الان اینم قهر میکنه میره جلو در میخوابه... حالا بیا و درستش کن

هی میخوام بیام بنویسم هی نمیدونم چی بنویسم...انگار مجبورم...میخوام از فردا پس فردا بیام از وسط همینجوری هر چی دلم میخواد بنویسم ...انگار نه انگار که این همه وقته نبودم

من تو رو لوبیا پلو

کاش غذا خوردن تفریحی بود...یعنی آدم گشنه اش نمیشد که بخواد غذا بخوره...اینجوری خیلی دست و پا گیره...سه وعده غذا تو بیست و چهار ساعت...چه وضعیه واقعا....روز تعطیل آدم از وقتی بیدار میشه باید فکر کنه ناهار چی درست کنه ....شایدم باید بگم که کاش یه نفر بود که واسه آدم غذا درست کنه با ماست و خیار و سالاد و سبزی خوردن و دوغ ....یعنی حالت تفریحیش هم حفظ بشه...بعد هم ظرفها رو بشوره...غریبه هم نباشه ها...چون تو هشتاد متر خونه یه نفر غریبه هم هی جلو چشمت باشه و ترق و توروق بخواد آشپزی کنه اعصابت خورد میشه....یکی مثل مامان آدم...واقعا چند وقته که دارم فکر میکنم که کاش الان ده سال پیش بود...کاش به جای اینکه تو خونه خودم باشم تو اتاق خودم بودم...خونه خیلی برای اینکه امن باشه بزرگه...آدم همیشه باید یه اتاق برای خودش داشته باشه...یه اتاقی که بری توش در رو ببندی و هر کی خواست بیاد تو در بزنه...بیرون اتاق هم چند نفری باشن که با اینکه همش دارن اخبار با صدای بلند گوش میدن یا سر هم غر میزنن ولی تو رو خیلی دوست داشته باشن و مواظبت باشن...برات غذا درست کنن و چند بار صدات کنن که بری غذات رو بخوری که سرد نشه.....این همه صغری کبری چیدن البته همش مال گشاد بودن نیست....الان یه هفت هشت ماهی میشه که ننه بابام رو ندیدم ...امیر میگه تو فقط به خاطر همین چیزا دلت واسه مامانت تنگ میشه...دوست داری یکی باشه که بهت غذا بده بخوری...خوب چه ایرادی داره...به نظرم یکی از راههای ابراز عشق همین غذا درست کردنه...من دلم برای اینکه مامانم اینجوری بهم بگه دوستم داره تنگ شده....واقعا نمیدونم امیر چی فکر میکنه؟ فکر میکنه من اگه دوستش نداشتم پا میشدم براش لوبیا پلو درست کنم روز تعطیل؟ اگه خودم تنها بودم که چایی و ساقه طلایی میخوردم...بعدش هم دلم برای مامانم تنگ میشد و گریه میکردم...والله...البته الان که اینو گفتم و در واقع بهم یادآوری شد که حاضر نیستم برای خودم تنهایی آشپزی کنم لجم در اومد...آیا من خودم رو دوست ندارم؟ یا دوست دارم و برای همین به خودم میگم که لازم نیست زحمت بکشی غذا درست کنی؟ بعضی وقتها فکر میکنم که خیلی آشپزی کردن رو دوست دارم ولی واقعیت اینه که قیافه امیر رو وقتی داره غذای خوشمزه ام رو میخوره دوست دارم یا قیافه مامانم رو وقتی با افتخار میگه که به قیافه ام نمیومده که بتونم صد سال دیگه هم همچین غذایی درست کنم یا قیافه بابام رو وقتی یواشکی بهم میگه که دست پختم از مامانم بهتره...بعله... من آشپزی رو دوست ندارم...من دوست دارم که بعضی وقتها ( و نه سه بار در روز ) عشقم رو با آشپزی نشون کسایی که دوستشون دارم بدم و دلم تنگ شده واسه اینکه یه نفر باشه که همینجوری من رو دوست داشته باشه...آخ ای مامان تپل و خندون و مهربونم کجایی؟گشنمه...

قدم نو رسیده

پارسال برای سالگرد ازدواجمون کادو برای خودمون یک سگ گرفتیم... الانم پیشم خوابیده و هر چند وقت یک بار پوزه اش رو میزنه زیر دستم که یعنی چه گهی میخوری نازم کن ببینم بیشعور...از این سگهای پررو و فرصت طلبه...از وقتی که گرفتیمش کلی پی دی اف آموزش تربیت سگ خوندم ولی الان تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی بی تربیته و کاری هم از دستمون برنمیاد چون خیلی ناز و پدرسگه...سه روز نگذشته بود که اورده بودیمش یه دفعه ازش متنفر شدم...چون که خونه و زندگیمون رو بهم ریخته بود...فرشهامون رو جمع کرده بودیم روی مبلها ملافه های سبز و نارنجی و آبی انداخته بودیم و همه جا روزنامه پهن بود ولی هر روز باید جیش و ان خانوم رو از رو سرامیکها پاک میکردیم...تمام گلدون های نازنینمون رو چیده بودیم روی اپن آشپزخونه که برگهاشون رو بیشتر از این ریز ریز نکنه....همه زندگیمون شده بود موی سفید و خونمون بوی سرکه میداد چون هر دفعه جای جیشش رو باید سرکه میزدیم که نفهمه کجا خرابکاری کرده بوده و اونجا رو بکنه توالت....قرار شد پسش بدیم و زنگ زدیم به دوست امیر که برامون اورده بودش و اونم شمال بود و گفت برگردم میام دنبالش....یه کمی خیالم راحت شد ولی انگار اونم فهمیده بود که ازش متنفر شدم و رفته بود زیر میز عسلی اتاق امیر و از اون زیر با چشمهای سیاه گردش با ناراحتی نگامون میکرد و هر چی پیش پیش میکردیم نمیومد بیرون...یعنی قشنگ میدونه چجوری آدم رو خر کنه ها...هیچی دیگه سرتون رو درد نیارم از اون روز انقدر منت کشیش رو کردیم و به دلش راه اومدیم و گذاشتیم برینه به سرمون تا جمعه کذایی که پسره بدقول بهمون گفته بود از شمال میاد و میبرتش پسش بده....کار به اونجا رسید که پنجشنبه شب بردیمش تو تختمون وسطمون خوابوندیمش که پس فردا یه وقت یادش افتادیم بدونیم که چه حالی داره که یه شب زمستون یه سگ سفید پشمالو که دماغش و دور چشماش صورتیه تو بغلت بخوابه و آروم نفس بکشه و وقتی خواب بد دید و تو خواب ناله کرد آروم نازش کنی و بیدارش کنی و باز محکمتر بغلش کنی و لحاف رو بکشی روش....اون جمعه هیچ وقت نیومد...یعنی اومد ولی چند روز از دل باختن ما گذشته بود و دیگه اگه کسی میخواست ازمون بگیرتش چشماشو از کاسه در میوردیم...

 الان دیگه شرایط به بدیه قبل نیست....دیگه بیخیال فرشهامون شدیم و پهنشون کردیم زیر خانوم که میخواد پیشمون باشه زیرش نرم باشه...200 تومن دادیم برای مبلهای قهوه ایمون پیراهن مبل سفید دوختیم که موهاش روی اعصابمون نره و خونمون هم مثل خونه خانم هاویشام نباشه....14 تومن دادیم چند سی سی دوای آموزش ادرار سگ خریدیم که فکر کنم جیش یه سگ نابالغ توش ریخته بودن و بالاخره بهش یاد دادیم که بره تو حموم روی روزنامه بشاشه...و بالاخره راضی شدیم که لازم نیست روزی هزار بار دستهامون رو بشوریم و شب با آه و ناله یک کیلو کرم بریزیم روی دستهای ترک خورده مون....البته هنوز گلدونامون روی بلندی های خونه است و تا یه نفر میخواد بیاد خونمون برمیگردونیمشون سرجاشون و باز تا میخوایم تنهاش بزاریم باید همه رو جمع کنیم....چون از این سگ های دوروئه...یعنی جلوی ما یه سگ ملوسه و اصلا طرف گلدون و سطل آشغال نمیره ولی به محض اینکه پامون رو از خونه بزاریم بیرون یه چیزی پیدا میکنه که ریز ریز کنه...داره تربیتمون میکنه که تنهاش نزاریم!!! اکثرا البته چیزی پیدا نمیکنه و اگه پیدا کنه وقتی میرسیم خونه به جای اینکه بیاد استقبال میره بین درخونه و دیوار قایم میشه و اون موقع است که میزنیم توی سرمون و بدو بدو دنبال محل خرابکاری میگردیم که همیشه هم به راحتی پیدا نمیشه....یه بار امیر لپ تاپش رو گذاشته بود وسط خونه و وبکمش رو گذاشته بود روی رکورد که ببینیم ما میریم چی کار میکنه.....عزیزم یک ساعت نشسته بود زل زده بود به در و قشنگ معلوم بود که از ته دل امیدواره که برگردیم و رفتنمون یه دروغ باشه ولی بعدش از دید دوربین خارج شد و هنوز هم نفهمیدیم که روزها که تنهاست چی کار میکنه....البته سگ قدرشناسی هم هست....به جای غذا و جای خوابی که بهش دادیم پشه هامونو برامون میخوره و خیلی هم ماهرانه این کارو میکنه....داره روبه روشو نگاه میکنه یه دفعه سریع سرش رو میبره جلو و دهنش رو باز و بسته میکنه و باز رو به روشو نگاه میکنه و دیگه پشه ای وجود نداره....خوبیش اینه که کلا میوته و تا حالا چهار پنج بار بیشتر واق واق نکرده که البته دو بارش زمانی بوده که بالای مبل دراز کشیده بوده و دهنش 5 سانتی گوش من بوده....ولی واقعا بعضی وقتها دلم میخواد حرف بزنه....هی بهش میگم یه چیزی بگو جان من یه حرفی بزن ولی اصلا و ابدا....البته از چشماش کاملا معلومه که تو دلش چی میگذره...حتی یه بار قشنگ فهمیدم که داره میگه این چه بوییه داره میاد....در این حد....عصرها میره بالای کاناپه سه نفره مون و از پنجره بیرون رو نگاه میکنه...پشت گردنش هم صافه و واقعا دل آدم مچاله میشه از سایز و مدل نشستنش....عزیز دلم علاوه بر شکار پشه، یه عالمه شادی اورده تو خونمون....از هزار تا بچه بهتره....هم لازم نبود بزامش هم خودش بلده راه بره هم غذا بخوره هم زر زر نمیکنه همش دم گوشمون....هم اینکه هر وقت حوصله نداشتیم میتونیم محلش نزاریم و پس فردا نمیره تو جامعه و روانی بازی دربیاره و با اینکه دلم نمیاد ولی میدونم که هر وقت خواستیم میتونیم پسش بدیم...الانم خوابش برد ....لازمم نبود براش لالایی بخونم...اون روزهایی که میخواستیم پسش بدیم فکر میکردم که زندگی ما چیزی کم نداشت که بخوایم بهش اضافه کنیم و الان این اومده تعادلمون رو بهم زده و وقتمون رو گرفته ولی الان میدونم که همه زندگی ها یه سگ کم داره....حتی اگه یه سگ بی تربیت و دو رو و بی شخصیت مثل سگ ما باشه

زندگی در جریان است

من کلا از بچگی در معرض مرگ نبودم....فقط یه پدربزرگ داشتم که دوازده سیزده سالم بود، صبح تو سن 83 سالگی در حالیکه سر و مر و گنده داشت از خیابون رد میشد ماشین بهش زد و برای اینکه متوجهتون کنم که چقدر ننه بابامون ما رو از مرگ دور نگه داشته بودن تو سالهای جنگ، همین بس که وقتی پدر بزرگم رو توی پزشکی قانونی پیدا کردن و معلوم شد چی شده بابام اومد که من و خواهرم رو از خونه برداره ببره بزاره پیش یکی از دوستای مامانم و توی راه هم برامون گفت که چی شده و ما شروع کردیم به گریه...دم در دوست مامانم که پرسید چی شد بالاخره؟ خواهرهفت ساله‌ام با گریه گفت فعلا که فوت کرده...

از مراسم عزاداری هم چیز زیادی یادم نیست....نه ما رو تشییع جنازه بردن نه ختم...از ماجراهای خونه پدربزرگم هم یه چیزی یادمه که بابام من و سیب گل رو نشونده بود رو پاش و بهمون میگفت از این به بعد باید حواسم رو جمع کنم به مامانتون نگم پدرسوخته!!! بابام به جای قربون صدقه بهمون پدر سوخته و پدرسگ میگه آخه.... اینم از وضع تربیتمون ....یعنی این پدر و مادر یه الگوی درستی از کمک سوگواری به ما نشون ندادن یا حتی خود سوگواری....یه صحنه هایی یادمه که مامانم یه دفعه سر غذا میزد زیر گریه و بابام به ما اشاره میکرد که حرف نزنین غذاتونو بخورین ....یادم نیست که چی شد که بالاخره مامانم حالش خوب شد...بعضی وقتها فکر میکنم که نکنه که هیچ وقت دیگه مثل قبلش نشده و من یادم نیست....

ولی الان خیلی چیزها میدونم از پروسه عزاداری....الان میدونم که بعد از 7 روز میشه کارهایی کرد که اصلا ربطی به مرگ و از دست دادن و اینا نداره...مثلا میتونی یخچالت رو خالی کنی و همه جاشو بشوری و به هیچی به غیر از یه یخچال تمیز فکر نکنی...بعد از دو هفته میتونی که هر شب قبل از خواب عکسهاش رو روی موبایلت نگاه نکنی ..... بعد از سه هفته میتونی بری مهمونی ولی حوصله نداشته باشی برقصی....بعد از 50 روز مهمونی بری و حتی برقصی ولی وقتی یه آهنگ خاطره انگیز شنیدی گریه کنی

الان که تقریبا دو ماه و نیم میگذره حس میکنم زندگیمون یه جورایی برگشته به روال قبلیش...به غیر از اینکه هرجمعه بریم تا بهشت زهرا و برگردیم، البته هنوز هم هر دفعه گریه هم هست همراهش...که خیلی هم از این بابت خوشحالم چون گریه نکردن خیلی بدتره.....هر از گاهی هم خواهرش یا مادرش زنگ بزنن خونمون گریه کنن و من تلفن رو از دست امیر که بی صدا با چشمای قرمز نشسته بگیرم و یک ساعت همون حرفای تکراری رو بزنم تا طرف رو آروم کنم....به نظرم اشتباه ترین کار توی عزاداری هم اینه که با کسی که به اندازه خودت نزدیک بوده- به کسی که از دست دادی- درد دل کنی...خودت که بهتر نمیشی اون آدم رو هم با خودت میکشی پایین...چون به نظر من زندگی اینجوریه که نمیشه هی حالت بد باشه و بد هم بمونه...منظورم خیلی بده ها نه متوسط...یعنی به نظرم هدف همه اینه که حالشون بهتر بشه...حتی کسایی که خواهرشونو از دست دادن....یا بچه شونو.....خیلی وقتها دلم میخواد به خواهر امیر یا مامانش بگم که وقتهایی که ناراحت هستین لطفا به امیر زنگ نزنین چون من کلی زحمت کشیدم تا حالش رو خوب کردم ولی بعدش که از بالا به خودم نگاه میکنم میبینم که خودخواه ترین آدم روی زمینم...برای همین هم چیزی به کسی نمیگم

به نظرم با اینکه ننه بابام هیچی یادم نداده بودن و حتی وقتی این اتفاق افتاد اصلا پیشم نبودن ولی تونستم به امیر کمک کنم تو این مدت... هر چند که قبل از اینکه این اتفاق بیفته خیلی وقتها تو تنهاییم از ترس گریه میکردم ...از ترس اینکه اون موقع هیچ کاری از دستم برنیاد....از ترس اینکه کسی بلایی سرش بیاد ....کلا از ناتوانی در کنترل وقایع.....به نظرم کمک کردن به هر آدم عزاداری یه تجربه منحصر به فرده...من خودم توی اینترنت خیلی سرچ میکردم که چی کار باید کرد...ولی واقعا نمیشه به کسی گفت که حال یه نفر دیگه رو چه جوری خوب کنه....برای یه پسر سی ساله نمیشه نشست و از اون دنیا و فرشتگان وبهشت و این چیزا حرف زد ولی شاید یه بچه شیش ساله با این حرفا آروم بشه....مثلا هنوزم امیر میگه که تصمیم نگرفته که اعتقاد داشته باشه که دنیایی هست بعد از اینجا....یا از اون بدتر هنوزم مرگ خواهرش رو باور نکرده...هنوز نمیدونه برای چی هر هفته میریم بهشت زهرا یا چرا بالای یه سنگ نشسته داره گریه میکنه...شاید این چیزا خیلی بد باشه و عمیق و من هم واقعا نمیدونم چی کار براش باید بکنم ولی همین که تو ظاهر زندگیمون دیگه معلوم نیست که عزاداریم فعلا برام کافیه...شایدم من خیلی احمقم...نمیدونم...ولی روزی که امیر توی خونه دوستش وسط مهمونی رفت ریشهاش رو با ماشین زد و لباس رنگی رنگی که براش خریده بودن رو تنش کرد و خندید، من بغض کرده بودم و اشک تو چشام جمع شده بود و قلبم داشت از خوشبختی ترک برمیداشت...حس میکردم همین الان امیر رو زاییدم... با اینکه میدونستم هنوز کلی دردسر مونده که بکشم ولی خوشحال بودم که درد زایمان تموم شد....