به به ماه رمضونم هست اینجوری باشه به خدا!!! نمیدونم گفتم که محل کارم عوض شده یا نه...اومدم نزدیک محل کار امیر...وقت ناهار که میشه وسایلمو جمع میکنم پا میشم در عرض سی ثانیه میرسم اونجا...مقنعه و مانتومو در میارم...حتی دیده شده جورابمم در اوردم پاهامو جمع کردم رو صندلی...بعد هم میشینم راحت ناهارمو میخورم با نوشابه خنک...بعدش یه کمی دراز میکشم رو مبل یه بستنی چیزی میخورم...یه جاسوسم گذاشتم اینجا که تا سراغمو میگیرن بهم زنگ میزنه سی ثانیه بعد سر کارم...اصلا انگار کلا مرخصی گرفتم...یه همچین حالی دارم...اینجا هم آبدارخونه اش یه در به حیاط پشتی داره که اتاق ما هم به اون حیاط پنجره داره...دختره رو میفرستم میره چایی میریزه میاد میزنه به پنجره...من چایی ها رو میگیرم میزارم رو میز تا اون بیاد...کلا خوش میگذره...راضیم...البته بعضی روزا میرم اداره قبلی که اونجا هم چایی سازم رو بردم ولی خوب غذام رو مجبورم سرد بخورم...خیلی هم مشکلی نیست...ایشالله تا بخواد قراردادم تموم بشه و دوباره گزینش بشم رفتم کانادا یه بیلاخم حواله شون کردم...جدیدا چتریهامم میریزم بیرون تا جونشون دربیاد...دبیرستان که بودیم دوستم کار گرین کارتشون درست شده بود...قرار بود روز آخر بره بزنه تو گوش معلم دینی مون و ناظممون و اینا...آشغال سر قولش نموند...هفت سال با هم پشت یه میز میشستیم ...یه لیست ترور نوشته بودیم قرار بود دیپلم که گرفتیم بیایم یه سری آدم رو باهم بکشیم...که اونم انجام نشد متاسفانه...این همون دوستم بود که باهم میرفتیم دزدی از بقالی سر کوچه مدرسه...تو وبلاگ قبلی ماچراشو نوشته بودم...ولی دیگه خلافمون از دله دزدی بالاتر نرفت متاسفانه...حالا تو فکرم که این ماموریت رو تنهایی قبل از کانادا رفتن انجام بدم...خیلی روزا میشینم فکر میکنم که روز آخر به مدیرمون چی بگم...مثلا بزنم پشت شونه اش بگم خودمونیما ریدی به پروژه ملی رفت...یا دماغشو با دست راست بگیرم با دست چپ هی قایم بزنم تو گوشش...آخرشم یه لگد بزنم تو شکم گنده اش عقب عقب بره بیفته تو صندلی چرخدارش بعد هم دومب بخوره تو دیوار سرش رو گردنش بلرزه مثل ژله...نمیدونم چی شد که من انقدر عقده ای شدم...