زندگی در جریان است
من کلا از بچگی در معرض مرگ نبودم....فقط یه پدربزرگ داشتم که دوازده سیزده سالم بود، صبح تو سن 83 سالگی در حالیکه سر و مر و گنده داشت از خیابون رد میشد ماشین بهش زد و برای اینکه متوجهتون کنم که چقدر ننه بابامون ما رو از مرگ دور نگه داشته بودن تو سالهای جنگ، همین بس که وقتی پدر بزرگم رو توی پزشکی قانونی پیدا کردن و معلوم شد چی شده بابام اومد که من و خواهرم رو از خونه برداره ببره بزاره پیش یکی از دوستای مامانم و توی راه هم برامون گفت که چی شده و ما شروع کردیم به گریه...دم در دوست مامانم که پرسید چی شد بالاخره؟ خواهرهفت سالهام با گریه گفت فعلا که فوت کرده...
از مراسم عزاداری هم چیز زیادی یادم نیست....نه ما رو تشییع جنازه بردن نه ختم...از ماجراهای خونه پدربزرگم هم یه چیزی یادمه که بابام من و سیب گل رو نشونده بود رو پاش و بهمون میگفت از این به بعد باید حواسم رو جمع کنم به مامانتون نگم پدرسوخته!!! بابام به جای قربون صدقه بهمون پدر سوخته و پدرسگ میگه آخه.... اینم از وضع تربیتمون ....یعنی این پدر و مادر یه الگوی درستی از کمک سوگواری به ما نشون ندادن یا حتی خود سوگواری....یه صحنه هایی یادمه که مامانم یه دفعه سر غذا میزد زیر گریه و بابام به ما اشاره میکرد که حرف نزنین غذاتونو بخورین ....یادم نیست که چی شد که بالاخره مامانم حالش خوب شد...بعضی وقتها فکر میکنم که نکنه که هیچ وقت دیگه مثل قبلش نشده و من یادم نیست....
ولی الان خیلی چیزها میدونم از پروسه عزاداری....الان میدونم که بعد از 7 روز میشه کارهایی کرد که اصلا ربطی به مرگ و از دست دادن و اینا نداره...مثلا میتونی یخچالت رو خالی کنی و همه جاشو بشوری و به هیچی به غیر از یه یخچال تمیز فکر نکنی...بعد از دو هفته میتونی که هر شب قبل از خواب عکسهاش رو روی موبایلت نگاه نکنی ..... بعد از سه هفته میتونی بری مهمونی ولی حوصله نداشته باشی برقصی....بعد از 50 روز مهمونی بری و حتی برقصی ولی وقتی یه آهنگ خاطره انگیز شنیدی گریه کنی
الان که تقریبا دو ماه و نیم میگذره حس میکنم زندگیمون یه جورایی برگشته به روال قبلیش...به غیر از اینکه هرجمعه بریم تا بهشت زهرا و برگردیم، البته هنوز هم هر دفعه گریه هم هست همراهش...که خیلی هم از این بابت خوشحالم چون گریه نکردن خیلی بدتره.....هر از گاهی هم خواهرش یا مادرش زنگ بزنن خونمون گریه کنن و من تلفن رو از دست امیر که بی صدا با چشمای قرمز نشسته بگیرم و یک ساعت همون حرفای تکراری رو بزنم تا طرف رو آروم کنم....به نظرم اشتباه ترین کار توی عزاداری هم اینه که با کسی که به اندازه خودت نزدیک بوده- به کسی که از دست دادی- درد دل کنی...خودت که بهتر نمیشی اون آدم رو هم با خودت میکشی پایین...چون به نظر من زندگی اینجوریه که نمیشه هی حالت بد باشه و بد هم بمونه...منظورم خیلی بده ها نه متوسط...یعنی به نظرم هدف همه اینه که حالشون بهتر بشه...حتی کسایی که خواهرشونو از دست دادن....یا بچه شونو.....خیلی وقتها دلم میخواد به خواهر امیر یا مامانش بگم که وقتهایی که ناراحت هستین لطفا به امیر زنگ نزنین چون من کلی زحمت کشیدم تا حالش رو خوب کردم ولی بعدش که از بالا به خودم نگاه میکنم میبینم که خودخواه ترین آدم روی زمینم...برای همین هم چیزی به کسی نمیگم
به نظرم با اینکه ننه بابام هیچی یادم نداده بودن و حتی وقتی این اتفاق افتاد اصلا پیشم نبودن ولی تونستم به امیر کمک کنم تو این مدت... هر چند که قبل از اینکه این اتفاق بیفته خیلی وقتها تو تنهاییم از ترس گریه میکردم ...از ترس اینکه اون موقع هیچ کاری از دستم برنیاد....از ترس اینکه کسی بلایی سرش بیاد ....کلا از ناتوانی در کنترل وقایع.....به نظرم کمک کردن به هر آدم عزاداری یه تجربه منحصر به فرده...من خودم توی اینترنت خیلی سرچ میکردم که چی کار باید کرد...ولی واقعا نمیشه به کسی گفت که حال یه نفر دیگه رو چه جوری خوب کنه....برای یه پسر سی ساله نمیشه نشست و از اون دنیا و فرشتگان وبهشت و این چیزا حرف زد ولی شاید یه بچه شیش ساله با این حرفا آروم بشه....مثلا هنوزم امیر میگه که تصمیم نگرفته که اعتقاد داشته باشه که دنیایی هست بعد از اینجا....یا از اون بدتر هنوزم مرگ خواهرش رو باور نکرده...هنوز نمیدونه برای چی هر هفته میریم بهشت زهرا یا چرا بالای یه سنگ نشسته داره گریه میکنه...شاید این چیزا خیلی بد باشه و عمیق و من هم واقعا نمیدونم چی کار براش باید بکنم ولی همین که تو ظاهر زندگیمون دیگه معلوم نیست که عزاداریم فعلا برام کافیه...شایدم من خیلی احمقم...نمیدونم...ولی روزی که امیر توی خونه دوستش وسط مهمونی رفت ریشهاش رو با ماشین زد و لباس رنگی رنگی که براش خریده بودن رو تنش کرد و خندید، من بغض کرده بودم و اشک تو چشام جمع شده بود و قلبم داشت از خوشبختی ترک برمیداشت...حس میکردم همین الان امیر رو زاییدم... با اینکه میدونستم هنوز کلی دردسر مونده که بکشم ولی خوشحال بودم که درد زایمان تموم شد....